سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























دریا

دلشکسته ای کنار پنجره سیگار می کشید...

خسته بود...

آنقدر خسته که یادش رفت بعد از آخرین پک,

سیگارش را به پایین پرت کند...

نه خودش را...


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 10:46 عصر توسط دریا نظرات ( ) |

سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت:

فرزندم در درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست.

یکی از گرگها شیطانی به تمام معنا,عصبانی, دروغگو, حسود, حریص و پست

گرگ دیگر آرام, خوشحال,امیدوار, فروتن و راستگو

پسر کمی فکر کرد و پرسید: پدربزرگ کدامیک پیروز است؟؟؟

پدربزرگ بی درنگ گفت: همانی که تو به او غذا می دهی...


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 12:18 صبح توسط دریا نظرات ( ) |

مادرم را هیچگاه ندیدم که پرواز کند,

زیرا به پایش,

من را بسته بود,

پدرم را,

و همه ی زندگیش را.


نوشته شده در شنبه 91/6/4ساعت 12:7 صبح توسط دریا نظرات ( ) |

زندگی صحنه یکتایی ماست هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته پا برجاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 12:7 عصر توسط دریا نظرات ( ) |


Design By : Pichak